سلام ، آیا این بازدید اول شماست ؟ یا
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از 11 به 14 از 14

موضوع: ترد رسمی داستان های زیبا

  1. #11
    مدیر بازنشسته

    http://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.png
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    نوشته ها
    1,668
    رام موبایل
    5.0.1
    محل سکونت
    ایران
    تشکر
    3,857
    تشکر شده 2,772 بار در 1,095 ارسال

    تولدت مبارک

    ساعت 3 نصفه شب بود که صدای تلفن پسر را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقته شب مرا از خواب بیدار کردی؟
    مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط میخواستم بگویم تولدت مبارک.
    پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تمام صبح خوابش نبرد.
    صبح سراغ مادرش رفت... وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیم سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.

  2. 4 کاربر مقابل از Devil hunter عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.

    Admin (1st November 2016),Moderator (3rd December 2013),Sh@hin (4th December 2013)

  3. #12
    مدیر بازنشسته

    http://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.png
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    نوشته ها
    1,668
    رام موبایل
    5.0.1
    محل سکونت
    ایران
    تشکر
    3,857
    تشکر شده 2,772 بار در 1,095 ارسال

    یک لیوان شیر

    پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
    در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به رویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است و برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
    پسرک شیر را سر کشید و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر میکنم.
    پسرک که هاوارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس میکرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکوکار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد
    سالها بعد...
    زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد پزشکان از درمان وی عاجز شدند و دکتر هاوارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد او بلافاصله بیمار را شناخت.
    مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
    روز ترخیص بیمار فرا رسید زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند نگاهی به صورتحساب انداخت جمله ایی به چشمش خورد.
    همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
    امضا دکتر هاوارد کلی.

  4. 4 کاربر مقابل از Devil hunter عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.

    Admin (1st November 2016),Moderator (4th December 2013),Sh@hin (4th December 2013)

  5. #13
    مدیر بازنشسته

    http://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.png
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    نوشته ها
    1,668
    رام موبایل
    5.0.1
    محل سکونت
    ایران
    تشکر
    3,857
    تشکر شده 2,772 بار در 1,095 ارسال

    ماجرای ملانصرالدین و دیگ پچه زا

    روزی ملا به در خانه ی همسایه رفت و از او درخواست یک دیگ را نمود. همسایه دیگ را داد.
    بعد از چند روز ملا دیگ را به همراه یک دیگچه آورد همسایه با تعجب پرسید که دیگچه دیگر چیست؟ ملا پاسخ داد که دیگ یک دیگچه زاییده و همسایه با خوشحالی آن را پذیرفت.
    چند روز بعد دوباره ملا دیگ را درخواست کرد و همسایه به امید زاییدن دیگ " دیگ را به او داد سپس مدتی گذشت و ملا دیگ را نیاورد.
    همسایه برای دریافت دیگ خود به در خانه ی ملا رفت و دیگ خود را درخواست کرد. اما ملا با گریه پاسخ داد که دیگ مرده!!
    همسایه با تعجب پرسید مگر دیگ میمیرد؟!
    ملا گفت: این بار هم مانند قبل دیگ در حال زاییدن بود که سر زا مرد!!!

  6. 3 کاربر مقابل از Devil hunter عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.

    Admin (1st November 2016),Moderator (5th December 2013)

  7. #14
    مدیر بازنشسته

    http://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.pnghttp://up.vbiran.ir/images/nrtfq8oe4y3n4ataqsc.png
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    نوشته ها
    1,668
    رام موبایل
    5.0.1
    محل سکونت
    ایران
    تشکر
    3,857
    تشکر شده 2,772 بار در 1,095 ارسال

    بیسکوئیت

    زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
    مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.
    ولی این ماجرا تکرار شد هر بار که او یک بیسکوئیت بر میداشت آن مرد هم همین کار را میکرد اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود. پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصف دیگرش را خورد این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
    در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست آن زن کتابش را بست چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت
    وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست باز نشده و دست نخورده!
    خیلی شرمنده شد از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.

  8. 4 کاربر مقابل از Devil hunter عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.

    Abadan (6th December 2013),Admin (1st November 2016),Moderator (6th December 2013)

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •